خاطرات روزمره 2 نفر

در این وبلاگ خاطرات و تجارب شخصی مان را می نویسیم. شاید به درد یک نفر بخورد.

خاطرات روزمره 2 نفر

در این وبلاگ خاطرات و تجارب شخصی مان را می نویسیم. شاید به درد یک نفر بخورد.

داستان گرفتن ویزا تا اومدن به نیوزلند

از اینجا شروع می کنم که الهام از دانشگاه اوکلند پذیرش گرفته بود. ما با پذیرش رفتیم موسسه ایلیاد و قرارداد بستیم که گرفتن ویزا رو اونا انجام بدن که مثلا فکر کردیم با تجربه هستند. خیلی گیج بازی درآوردن ولی خب با همه این تفاسیر دستشون درد نکنه چون نتیجه کار خوب از آب درومد.

نکته پیچیده قصه ما اونجایی بود که ترم شروع شده بود و هنوز ویزا نداشتیم و پول دانشگاه رو که چیزی حدود 45 میلیون تومن بود رو ریخته بودیم به حساب دانشگاه. بهمون گفتن که اگه دیر بشه و ویزا بهتون بدن ولی به دانشگاه نرسین ویزاتون باطل میشه و همون قد دیگه باید پول بریزید به حساب دانشگاه و یک سال صبر کنید!!

با فهمیدن این موضوع بلافاصله اعلام پشیمانی کرده و گفتیم آقا نامه بزنین سفارت بگین از خیرش گذشتیم و پروسه ما رو لغو کنید که بتونیم پول رو از دانشگاه پس بگیریم. بعد از اینکه نامه زدیم سفارت، با تعحب جواب دادن که ویزا رو صادر کردن و در کمال ناباوری به یک باره ویزا رو ظرف 2 روز بهمون دادن و بعد از صحبت کردن با دانشگاه و کلی عز و التماس تونستیم یه هفته وقت بگیریم. یعنی کلا یه هفته وقت داشتیم تا بار و بندیل را جمع کرده و به بلاد کفر زلاند نو عزیمت کنیم.

بماند که چقدر فشرده و فول تایم الهام و مامانش کارها رو راست و ریس کردند و متاصفانه من زیاد نمیتونستم مشارکت کنم چون باید امور شرکت رو هم سر و سامون می دادم. خلاصه به هر طریقی بود آخر هفته رسید و پنجشنبه شب دوستان اومدن خونمون برای بدرقه که صبح جمعه ساعت 4 پرواز داشتیم با امارات. شب ساعت 12 شد و راه افتادیم. دوستامون هم باهامون اومدن. رسیدیم فرودگاه و گفتیم اول بریم کارت پرواز و بگیریم تا با خیال راحت بیایم خداحافظی کنیم. رفتیم کارت پرواز بگیریم که یهو آفیسر امارات گفت شما ویزای ترانزیت استرالیا ندارید و نمی تونید برید و بلافاصله بلیط ها رو باطل کرد!!

ما هم در تعجب موندیم که یعنی چی. خلاصه پیش هرکی فکرشو بکنید رفتیم، نشد که نشد. تقریبا 5 صبح بود که دسته جمعی همه برگشتیم و گرفتیم خابیدیم. ظهر پاشدم و چند ساعت بعد گفتم خب حالا که نرفتیم یه سری به حامد جمشیدی بزنم و یه تخته ای باهاش بزنم دم آخری. جمعه بود و تا ما بلیط پیدا می کردیم قطعاً چند روز طول می کشید. من تو راه بودم که الهام زنگ زد گفت دوستشون که بلیط های قبلی رو برامون گرفته بود تونسته بلیط بگیره و 4 ساعت دیگه پروازه. یعنی ساعت 6 بعد از ظهر فهمیدیم 10 پرواز داریم به مالزی. سریع برگشتم و بار و بندیل و جمع کردیم الهام با ماشین باباش رفتن و من رفتم دنبال مامان اینا که ورشون دارم بریم فرودگاه. مهسا رفته بود سینما که زنگ زدن اون خونه.

دیگه انقد دیر شده بود که نتونستم علی و ببینم. داشت راه میوفتاد بیاد که دیگه واقعا فرصت نداشتم و سریع رفتیم فرودگاه و کارت پرواز و گرفتیم و یکم نشستیم و بعدم خداحافظی کردیم و راه افتادیم به سمت کوالالامپور.

صبح رسیدیم کوالا و تمام بارمون رو تحویل گرفتیم و سپردیم به امانت سرا. 50 دلار آب خورد که تا شب برامون نگه دارن. از اونجا با اتوبوس رفتیم مرکز شهر و بعدم تاکسی گرفتیم رفتیم برج های پتروناس. هوا شرجی بود و نسبتا گرم. یکم اونجا چرخ زدیم و یه ناهار ذاغارات تایلندی مایلندی خوردیم و یه فروشگاهی رو به رو بود یکی دو تا لباس الهام خریدو  بعد دوست الهام با شوهرش اومدن پیشمون (آزاده شیبانی و مهدی). بعد با اونا رفتیم استارباکس کافی زدیم و گپ زدیم.تا عصر شد و کم کم باید بر می گشتیم. رفتیم سوار مترو شدیم و رفتیم ایستگاه آخر. با اونا خدافظی کردیم و سوار مترو فرودگاه شدیم که 20 دقیقه بعد رسیدیم فرودگاه. شب بود. سوار هواپیمای گالیله شدیم و شب یه شام دادن. صندلی ها همه مانیتور داشت و میتونستی فیلم دلخواهت رو انتخاب کنی و ببینی. منم یه فیلم گذاشتم ببینم که چشام سنگین شد و لالا.صبح شد و صبحونه رو خوردیم و دیدیم که داریم به آبادی می رسیم. رسیدیک فرودگاه و کیف هامون رو تحویل گرفتیم و بعد از بازرسی مواد غذایی اومدیم بیرون که دیدیم آزاده منتظرمونه و دیدنش واقعا لحظه خیلی خوبی بود. سوار اتوبوس شدیم و رفتیم وسط وسط مرکز شهر پیاده شدیم. صاف رفتیم کینگ برگر همبرگر خوردیم با مخلفات و بعدم بعد از طی کردن سربالایی خیابون Bowen با اون همه بار و باندیل رسیدیم به هتل Quadrant تو خیابون شهید واترلو! که آزاده قبلا اتاق گرفته بود.

بعد از حمام رفتیم بیرون یه چرخی تو خیابونای اطراف زدیم و برگشتیم خوابیدیم. صبح اولین اتفاق جالب طلوع آفتاب بود که واقعاً زیبا و متفاوت بود. هتلمون یه بالکن داشت که دید مستقیمش به اقیانوس بود و خورشید از توی آب میومد بیرون.

این بود از ابتدا تا اولین روز ما در نیوزلند.

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.